حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :شما ژنرال سلیمانی رو می‌شناسید؟» 

نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :میگن تو انفجار دمشق شهید شده!».

 

ادامه داستان در ادامه مطلب.

 

متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان

 

https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe

https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe

https://t.me/dastanhaye_mamnooe

 

ادامه مطلب

عاشقانه های مذهبی، اجتماعی و سیاسی در کانال داستان های ممنوعه

گفتگوی عاشقانه زوج شیعه و سنی داستان در شب عید فطر؛ عید همه مسلمانان

شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت ... (داستان کوتاه)

داستان تنها میان داعش

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دوازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت یازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دهم

  ,mamnooe ,dastanhaye ,دمشق ,https ,رو ,dastanhaye mamnooe ,ادامه مطلب ,mamnooe https ,  ادامه ,مطلب   ,dastanhaye mamnooe https

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جاست استار مُـعادِلـًٌـِهٌّ ۍًٍٍٍ زًٌٍِنـدِگے The prince of tennis یادداشت‌های کلنگ همساده پسر کلبه من و تو بازار فایل نژادهای سگ | آموزش نگهداری سگ اداره کتابخانه های عمومی شهرستان اردکان دانلود رایگان جزوه و خلاصه کتاب برنامه سالانه و تقویم اجرایی