کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم #شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، #فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده و #تکفیریهایی که از قبل در #داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند.
ادامه داستان در ادامه مطلب.
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhaye_mamnooe
عاشقانه های مذهبی، اجتماعی و سیاسی در کانال داستان های ممنوعه
گفتگوی عاشقانه زوج شیعه و سنی داستان در شب عید فطر؛ عید همه مسلمانان
شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت ... (داستان کوتاه)
داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دوازدهم
,https ,mamnooe ,dastanhaye ,داستان ,مطلب ,dastanhaye mamnooe ,mamnooe https ,ادامه مطلب , ادامه ,جان مردم ,dastanhaye mamnooe https
درباره این سایت