از کنار صورتش نگاهم به تابلوی زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 

چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!» 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب.

 

متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان

 

https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe

https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe

https://t.me/dastanhaye_mamnooe

 

ادامه مطلب

عاشقانه های مذهبی، اجتماعی و سیاسی در کانال داستان های ممنوعه

گفتگوی عاشقانه زوج شیعه و سنی داستان در شب عید فطر؛ عید همه مسلمانان

شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت ... (داستان کوتاه)

داستان تنها میان داعش

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دوازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت یازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دهم

  ,https ,mamnooe ,dastanhaye ,ایرانی ,داستان ,dastanhaye mamnooe ,mamnooe https ,را به ,  ادامه ,تابلوی زینبیه ,dastanhaye mamnooe https

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

cementfacade بهراد ریگی زاده konkur400 منجمد ... neginkaviroe minugerafick psbaran فایل استور موسسه تحقیقاتی ذهن خلاق halerumi