مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار می‌داد و دل من در قفس سینه بال بال می‌زد که مستقیم نگاهم کرد و بی‌مقدمه پرسید :شما شوهرتون رو دوست دارید؟» 

طوری نفس نفس می‌زد که قفسه سینه‌اش می‌لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :ازش خبری دارید؟».

 

ادامه داستان در ادامه مطلب.

 

متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان

 

https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe

https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe

https://t.me/dastanhaye_mamnooe

 

ادامه مطلب

عاشقانه های مذهبی، اجتماعی و سیاسی در کانال داستان های ممنوعه

گفتگوی عاشقانه زوج شیعه و سنی داستان در شب عید فطر؛ عید همه مسلمانان

شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت ... (داستان کوتاه)

داستان تنها میان داعش

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دوازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت یازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دهم

  ,mamnooe ,dastanhaye ,https ,می‌زد ,بال ,dastanhaye mamnooe ,می‌زد که ,  ادامه ,ادامه مطلب ,mamnooe https ,dastanhaye mamnooe https

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وکیل مدافع نیک ناز - خنده با طعمی متفاوت لحظه ای درنگ واژه فروش، با تدریس شهروز براری صیقلانی جی درس | پاورپوینت | نمونه سوال | جزوه | دهم یازدهم دوازدهم ¨€¨€درد همگاني¨€¨€ software2020 خلاصه کتاب کیفرشناسی علی صفاری همراه نمونه سوال دلنوشته شقايق گلزاده می خوام یادبگیرم