(چند خطی از رمان جان شیعه، اهل سنت»)


شب عید فطر، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و عاشقانه با مجید داشته باشم.


 قالیچه کوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه‌مان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم.


 آسمان صاف و پر ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان خودنمایی می‌کرد.


مجید همان‌طور که به نقطه‌ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می‌کرد، با صدایی آهسته گفت: سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و می‌خواستم بیام بندر.»


سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش موج می‌زد، ادامه داد: پارسال هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه قشنگ، کنار زنم نشسته باشم!»


 لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به خنده‌ای ملیح باز کرد و وسوسه‌ام کرد تا با شیطنتی نه بپرسم: خُب حالا خوشحالی یا پشیمونی؟»


 از سؤال سرشار از شرارتم، خنده‌اش گرفت و با چشمانی که از شادی می‌درخشید، پاسخ داد: الهه! زندگی با تو اونقدر لذت‌بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم بندر!».

عاشقانه های مذهبی، اجتماعی و سیاسی در کانال داستان های ممنوعه

گفتگوی عاشقانه زوج شیعه و سنی داستان در شب عید فطر؛ عید همه مسلمانان

شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت ... (داستان کوتاه)

داستان تنها میان داعش

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دوازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت یازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دهم

شب ,بندر ,عید ,» ,یه ,پیش ,شب عید ,که به ,بود و ,کرد و ,بندر »

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Lab Supplies(لوازم آزمایشگاهی) اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من sarir21 اشتراک مطالب مدیریت ماه چت|چت ماه|چت روم ماه ویکی بلاگ frectalisto st0ry-of-a-gir