نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :وهابی‌ها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 

سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره.» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمی‌گیرن!»

 

ادامه داستان در ادامه مطلب.

 

متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان

 

https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe

https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe

https://t.me/dastanhaye_mamnooe

 

ادامه مطلب

عاشقانه های مذهبی، اجتماعی و سیاسی در کانال داستان های ممنوعه

گفتگوی عاشقانه زوج شیعه و سنی داستان در شب عید فطر؛ عید همه مسلمانان

شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت ... (داستان کوتاه)

داستان تنها میان داعش

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دوازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت یازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دهم

  ,سعد ,رو ,https ,dastanhaye ,mamnooe ,dastanhaye mamnooe ,ادامه مطلب ,و او ,  ادامه ,mamnooe https ,dastanhaye mamnooe https

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آدینه minare مطالب اینترنتی برگ سبز (قعله سابق) آنکس که باقیست باقی کند ما را... دانلود فایل book and cinema هموار کنکور mofidfile پایگــاه خبــری تحلــیلــی مـــــــاســـــــال بـــــــــرتـــــــر masalbartar