از شدت تپش قلب، قفسه سینهاش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد :وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمیرسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من امانته، منِ سُنی ضمانت این دختر شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعههاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.
ادامه داستان در ادامه مطلب.
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhaye_mamnooe
عاشقانه های مذهبی، اجتماعی و سیاسی در کانال داستان های ممنوعه
گفتگوی عاشقانه زوج شیعه و سنی داستان در شب عید فطر؛ عید همه مسلمانان
شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت ... (داستان کوتاه)
داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دوازدهم
,رو ,mamnooe ,https ,dastanhaye ,داستان ,dastanhaye mamnooe ,این دختر ,ادامه مطلب , ادامه ,mamnooe https ,dastanhaye mamnooe https
درباره این سایت