انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببیند که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!».

 

ادامه داستان در ادامه مطلب.

 

متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان

 

https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe

https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe

https://t.me/dastanhaye_mamnooe

 

ادامه مطلب

عاشقانه های مذهبی، اجتماعی و سیاسی در کانال داستان های ممنوعه

گفتگوی عاشقانه زوج شیعه و سنی داستان در شب عید فطر؛ عید همه مسلمانان

شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت ... (داستان کوتاه)

داستان تنها میان داعش

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دوازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت یازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دهم

  ,dastanhaye ,https ,mamnooe ,» ,مطلب ,dastanhaye mamnooe ,ادامه مطلب ,در را ,  ادامه ,mamnooe https ,dastanhaye mamnooe https

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلودستان کنکور 13 مجله تخصصی مطالعات آمریکا kasebionline همه برای سلامتی hasanzadeh99 حافظ راعی دانلود برای شما مرجع دانلود فایل های فرهنگیان و دانشگاهی بفرمایید شام