تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 

قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب.

 

متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان

 

https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe

https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe

https://t.me/dastanhaye_mamnooe

 

ادامه مطلب

عاشقانه های مذهبی، اجتماعی و سیاسی در کانال داستان های ممنوعه

گفتگوی عاشقانه زوج شیعه و سنی داستان در شب عید فطر؛ عید همه مسلمانان

شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت ... (داستان کوتاه)

داستان تنها میان داعش

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دوازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت یازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دهم

  ,mamnooe ,https ,dastanhaye ,مطلب ,داستان ,dastanhaye mamnooe ,mamnooe https ,  ادامه ,ادامه مطلب ,در بیار ,dastanhaye mamnooe https

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هنر چیدمان و دکوراسیون منزل وبلاگی برای اندیشه های بدیع تیدا کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. 96364049 دیگ سنگی معرفی انواع مبلمان ها و مبلمان های اداری تکرار یک تنهایی کچلستان هکینگ پلس Hacking + فایل های پاورپوینت