پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!».

 

ادامه داستان در ادامه مطلب.

 

متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان

 

https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe

https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe

https://t.me/dastanhaye_mamnooe

 

ادامه مطلب

عاشقانه های مذهبی، اجتماعی و سیاسی در کانال داستان های ممنوعه

گفتگوی عاشقانه زوج شیعه و سنی داستان در شب عید فطر؛ عید همه مسلمانان

شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت ... (داستان کوتاه)

داستان تنها میان داعش

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دوازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت یازدهم

داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دهم

  ,https ,dastanhaye ,mamnooe ,داستان ,مطلب ,dastanhaye mamnooe ,  ادامه ,mamnooe https ,ادامه مطلب ,بشار اسد ,dastanhaye mamnooe https

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

aryash طب سنتي حکيم نيشابوري کربلایی جلال قلعه ای nabtarinihaa khalehnegin@gmail.com هیئت الزهرا(س)ارومیه فروشگاه لپتاپ سِروِر آموزش های خوب برنامه نویسی سلامت و مراقبت Blank