در آغوش مادرش تمام تنم از ترس میلرزید و تهدید بسمه یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم :دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندانهایم از ترس به هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :کی بهتون اینو گفت؟»
سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه شهادت دادم :دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!».
ادامه داستان در ادامه مطلب.
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhaye_mamnooe
عاشقانه های مذهبی، اجتماعی و سیاسی در کانال داستان های ممنوعه
گفتگوی عاشقانه زوج شیعه و سنی داستان در شب عید فطر؛ عید همه مسلمانان
شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت ... (داستان کوتاه)
داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دوازدهم
,https ,mamnooe ,dastanhaye ,رو ,دیشب ,dastanhaye mamnooe ,mamnooe https , ادامه ,از ترس ,ادامه مطلب ,dastanhaye mamnooe https
درباره این سایت