همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
سالها بود خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود.
ادامه داستان در ادامه مطلب.
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhaye_mamnooe
عاشقانه های مذهبی، اجتماعی و سیاسی در کانال داستان های ممنوعه
گفتگوی عاشقانه زوج شیعه و سنی داستان در شب عید فطر؛ عید همه مسلمانان
شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت ... (داستان کوتاه)
داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دوازدهم
,dastanhaye ,mamnooe ,https ,مطلب ,ابوالفضل ,dastanhaye mamnooe ,mamnooe https ,را به , ادامه ,ادامه مطلب ,dastanhaye mamnooe https
درباره این سایت