از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بیاراده اعتراف کردم :من ایران جایی رو ندارم!»
انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید :فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.»
ادامه داستان در ادامه مطلب.
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhaye_mamnooe
عاشقانه های مذهبی، اجتماعی و سیاسی در کانال داستان های ممنوعه
گفتگوی عاشقانه زوج شیعه و سنی داستان در شب عید فطر؛ عید همه مسلمانان
شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت ... (داستان کوتاه)
داستان #دمشق_شهرِ_عشق... قسمت دوازدهم
,dastanhaye ,https ,mamnooe ,احساسم ,مطلب ,dastanhaye mamnooe ,نه از ,mamnooe https , ادامه ,ادامه مطلب ,dastanhaye mamnooe https
درباره این سایت